کلاغ لکه ای بود بر دامن آسمان و وصله ای ناجور بر لباس هستی. صدا ی ناهموار و نا موزونش، خراشی بود بر صورت احساس. با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست. صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید. کلاغ خودش را دوست نداشت. بودنش را هم. کلاغ از کاینات گله داشت. کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازیبایی تنها سهم اوست. کلاغ غمگین بود و با خودش گفت: « کاش خداوند این لکه ی زشت را از هستی می زدود.» پس بالهایش را بست و دیگر اواز نخواند. خدا گفت:« عزیز من! صدایت ترنمی است که هر گوشی شنوای ان نیست. اما فرشته ها با صدای تو به وجو می ایند. سیاه کوچکم! بخوان فرشته ها منتظرند.» ولی کلاغ هیچ نگفت. خدا گفت:« تو سیاهی. سیاه چونان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند. و زیبایی ات را بنویس. آبی من چیزی کم خواهد داشت.خودت را از آسمانم دریغ نکن.» وکلاغ باز خاموش بود. خدا گفت:«بخوان، برای من بخوان، این منم که دوستت دارم. سیاهی ات را و خواندنت را.» و کلاغ خواند این بار عاشقانه ترین آوازش را. خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد... یـک پــاکــت... یکــ عـــمـر هـــم که ســـیگار بکـشـم فــایـده نــدارد ! ... تـا خـودم نـســــوزم دلـم آرام نــمی شـــود ... بــه سراغ مـن اگر می آییــد...
بیا جایمان را عوض کنیمــــ روی تخته سیاه جهان نبودن هایت دارد تکراری می شود لطفا برایم قدری بودن بفرست... دوباره دلم شکست... از همان جای قبلی... کاش میشد آخر اسمت نقطه گذاشت تا... دیگر شروع نشوی.... کاش میشد فریاد بزنم: "پایان"... دلم خیلی گرفته..... اینجا نمیتوان به کسی نزدیک شد! آدمها از دور دوست داشتنی ترند... رد پاهایم را پاک می کنم کم آورده ام ...! به که می مانی تو ؟ ای ز راه آمده ، ای دختر مهتاب بهار ای پری زاده ، که از کشور نور آمده ای همه تن ، جانی تو به که می مانی تو ؟ نه یکی غنچه ، که خود باغ گل نسرینی تو بدین لطف ، پیام آور فروردینی همه تن ،جانی تو به که می مانی تو ؟ به چه می مانی تو ؟
امروز هم نیامدی خوب شد! با غم هایم جشن گرفتم فردا هم نیا با غصه هایم مشاعره دارم... شاخ و دم ندارد جنون کافی ست اسمت بیاید و بعد... راه را ره هم که بخوانی بی فایدست وقتی به تو نمی رسد آب خیلی هم مایه ی حیات نیست! پشت سر تو که ریخته می شود مایه ی مرگ است...! آهسته گفت: خدا نگهدارت... در را بست و رفت... آدم ها چه راحت مسئولیت خودشان را به گردن خدا می اندازند! هرچه از من دور می شوی, سایه ات بزرگ می شود, می افتد روی زندگی ام, سیاه می شود روزگارم...! وقتی فقط می توانی بگویی هرچه باداباد دل کوه هم داشته باشی گریه ات می گیرد...! جه شباهت متفاوتی بین ماست... تو دل,شکسته ای, من دلشکسته ام! به سراغ من اگر می آیی، تند و آهسته چه فرقی دارد؟ تو همان طور که دلت خواست بیا! مثل سهراب دگر، جنس تنهایی من چینی نیست,که ترک بر دارد! جنس آهن شده است... چینی نازک تنهایی من، تو فقط زود بیا ما هردو دستـــ کشیده ایمـــ منـــ از یکـــ دنیا برایـــ تــــــــــــــــــــــــو و تــــو از منـــــــ برایـــ ....؟ گفته بودی زود برمی گردی آنقدر زود که ماهی ها بیدار نشده باشند و من سال هاست کنار حوض خانه نشسته ام و برای ماهی ها لالایی می خوانم... تو به من خندیدی و نمیدانستی من به چه دلهره از باغچهی همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضبآلود به من کرد نگاه سیب دندانزده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز سالهاست در گوش من آرام آرام خشخش گام تو تکرارکنان میدهد آزارم و من اندیشهکنان غرق در این پندارم که چرا باغچهی کوچک ما سیب نداشت... حمید مصدق خرداد ۱۳۴۳ من به تو خندیدم جون که میدانستم تو به چه دلهره از باغچهی همسایه سیب را دزدیدی پدرم از پی تو تند دوید و نمیدانستی باغبان باغچهی همسایه پدر پیر من است من به تو خندیدم که تا با خندهی خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و سیب دندانزده از دستان من افتاد به خاک دل من گفت برو چون نمیخواست به خاطر بسپارد گریهی تلخ تو را من رفتم و هنوز سالهاست در ذهن من آرام آرام حیرت و بغض تو تکرارکنان میدهد آزارم
که چه میشد اگر و من اندیشهکنان غرق در این پندارم باغچهی خانه ما سیب نداشت.... فروغ فرخزاد ای گل اندام ! ندانم که بدین قامت ناز به چه می مانی تو ؟ به یکی مروارید که زند خنده بر جام صدف دریایی؟ به گل نسرین در آئینه روشن ماه ؟ به می سرخ که تابنده بود در دل جام ؟ یا به یک باغ شبی رویایی؟ به یکی قوس قزح در پس منشور بلور ؟ به خرامیدن قوی سرمست
در دل چشمه نور ؟ یا به خوشرنگی دلخواه گل صحرایی؟ یا به روشنگری ماه به شب های بهار با چنان زیبایی؟ به چه می مانی تو ؟ به گل «زنبق» در جام بلورینه صبح ؟ یا به یک چشمه روشن که شبی در مهتاب می درخشد ز چراغ فلک مینایی؟ همه تن جان تو به چه می مانی تو ؟ به که می مانی تو ؟ به چه می ماند دندان و لبت وقت سخن ؟ به تگرگی که فرو ریخته بر ساغر گل ؟ به ستاره که نشسته است به یاقوت شفق؟ یا به یک رشته الماس درشت که نشانند نگین وار به جامی ز عقیق ؟ یا به یاقوت مذاب؟ یا به گلقطره باران بلور ؟ که چکیده است به گلهای چمن در مهتاب ؟ به چه می ماند چشمان تو هنگام نگاه ؟ به یکی جلگه پهناور داغ ؟ به شب چشمه که افتاده در آن عکس چراغ ؟ به یکی«برکه» که پیداست در آن بیشه سبز ؟ یا به زیبایی صد آینه در منظر باغ ؟ به چه می ماند گیسوی تو بر شانه تو ؟ به شب تار فروریخته برچهره صبح ؟ به یکی دسته گل ابریشم ؟ که پریشان شده بر قطعه یی از عاج و بلور ؟ به فروریختن شاخه لرزنده بید ؟ به سرچشمه نور؟ یا به ابر سیهی خفته بر دریاچه دور ؟ ای همه لطف و طراوت به چه کس مانندی؟ تو چنانی که همرو و همتای تو نیست مهر تابانی تو عطر بستانی تو خود ز آیینه بپرس تا که گوید همه تن جانی تو تا بدانی گل الماس درخشانی تو راز اندام تو را آینه می داند و بس گل من ! آینه داند به که می مانی تو ؟ مهدی سهیلی می ترسم بیفتد نقاب خندانی که بر چهره دارم! و بعد... سیل اشک هایم تو را با خود ببرد...! و باز... من بمانم و تنهایی... محکم تر از آنم که برای تنها نبودنم آنچه که اسمش را غرور گذاشته ام برایت به زمین بکوبم... احساس من قیمتی داشت که تو برای پرداخت آن فقیر بودی...! عاشــــــــقی شــــــور نمی خواهد... شعــــــــــــــــور میخواهد... نگــرانـــم نبـــاشـــ ! حـ ــالم خــ ـ ـوب استــــ !! آرام گـــــوشـهـ ای نـشـسـتـه؛ و رویــــاهـایــش را بهـ خـــاکــ مــی سـپـــارد!!
نه! گریه نمی کنم یک چیزی رفته توی چشمام فکر کنم یک خاطره است!
گاهی سکوت علامت رضا نیست شاید کسی دارد خفه می شود لابه لای سنگینی یک بغض...
تیغ روزگار شاهرگ کلامم را چنان بریده که سکوتم بند نمی آید!
حالم خوب است خوبم... درست مثل مزرعه ای که محصولش را ملخ ها خورده اند دیگر نگران داس ها نیستم...!
چه کلمه ی مظلومیست *قسمت* همه ی تقصیر ها را به عهده می گیرد...
دلم هوس مزه ی تلخ حقیقت را کرده... از این دروغ های شیرین بیزارم
من یک جور زندگی می خواستم تو یک جور دیگر... نتوانستیم کیک مشترکی داشته باشیم خودمان را خوردیم...!
تو که نیستی آرزو هایم مچاله می شوند باید بروم خودم را فراموش کنم تو را که نمی شود ...
من آن نیــــــــــم حلال از حرام نشناسم شراب با تو حلال است و آب بی تو حرام
این روزها می گذرند اما, من از این روزها نمی گذرم...
گاه جلوی اینه می ایستم...
بی همه گان به سر شود ... " چـــــــــون به ســــر می شــــود انگـــــار...
هذیان می گوید لبانت چیزی شبیه "دوستت دارم" بر خلاف چشمانت...
چشم هايت وقتي دروغ مي گويي زيبا تر مي شوند هميشه به من بگو دوستت دارم ...! خرابه ای بیش نیست آت خانه ای که با هم در رویایم ساختیم... هنوز مبهوت آمدنت بودم که بهت رفتنت را هم به آن اضافه کردی! چگونه می شود که از تنها مسیر قلبت هیچگاه به تو نمی رسم؟ وقتی احتمال به مقصد رسیدن دو راهی ها هم حداقا پنجاه درصد است...! این بار تو بگو *دوستت دارم* نترس من آسمان را گرفته ام که به زمین نیاید... دلت طفل بود قدت به قد عاشقی هم نمی رسید که کوچک شمردی عظمت عاشقانه هایم را تابستان امسال را از یاد نمی برم ترکم کردی و گفتی به اندازه یک قرص سرما خوردگی دوستم داشتی! .... چه زود دلتنگم شدی چه زود سرما خوردی! این بابای تو هم یه چیزیش میشه ها! آخه کدوم آدمی به پنجره طبقه ششم نرده جوش می زنه؟! ــ آدمی که پسرش رو دوس داره... ...پسرش زندگیشه پسرش زندگیشو دوس نداره... هر جای نقشه خواستی بگذار فرقی نمی کند٬ تنهایی من عمیق ترین جای جهان است و انگشتان تو هیچ وقت به عمق فاجعه پی نخواهند برد... ز من پنهان نکن چشمان پاکت را ز صد نقاش بهتر می کشم ناز نگاهت را اين كه نامش زندگيست من را كشت مانده ام آن كه نامش مرگ است با من چه ميكند..! درگستره ی آبی خواب خیالی می بینم پرازنور سرشارازکودکی دستانم رادراز می کنم انگشتانم دربلورشیشه ای فرو می رود ازآن عبور می کنم ساعت شماته ای می نوازد بلورها می شکنند وخیال سپیدم درسیاهی بیداری گم می شود خيال خام خيال نيم پز خيال آبدار خيال پخته خيال سوخته تو، عنصر اصلي تمام اينهايي! انارها میدونن وقتی هزار قلب تپنده در تو باشه لعنتی و فقط خدا می تواند آدمی را، این همه درک کند! شاید... به همین دلیل است که این همه دیوانگی ها و حماقت آدمی را کوتاه می آید! به گمانم... فقط... خدا می تواند این همه کوتاه بیاید!!! انسانها به شیوه هندیان بر سطح زمین راه مىروند... و عشق... گاهی آنقدر عمیق می شود گه هیچ گاه سنگ هایی که می اندازند به انتهایش نمی رسد!
با پتــک و تـبر بیاییـــد !
مسابقه ِ ِاست!
برسر شکســـن چینی نازکـــ تنهــایی منـــــــــــ...!
دلم لک زده برای اینکه کسی عاشقم باشد...
زنگ خورد
ناظم صبح آمد سر صف
توی برنامه صبحگاهی رو به خورشید گفت:
باز هم دفتر مشق دیروز خط خورد
و کتاب شب پیش را
ماه
با خودش برد.
***
آی خورشید
روی این آسمان
روی تخته سیاه جهان
با گچ نور بنویس:
زیر این گنبد گرد و کور و کبود
آدمی زاد هرگز
دانش آموز خوبی نبود
عرفان نظرآهاری
به کسی نگویید
من روزی در این دنیا بودم.
خدایا
می شود استعـــــفا دهم؟!
تو مگر غنچه گلزار بهشت آیینی ؟
قصه ی ما را
کوتاه تر می کند
حکایتــــــ
ظهر و سایه استـــــــــ . . . !
خودم را در ان میبینم ...
دست روی شانه هایش می گذارم ...
و میگویم چه تحملی دارد ...
دلت...!
و مــــــن,
خیلـــــــــی نـــگران شده ام...
دیـــــگر دارد
بی تـــــــو هم
اگر مي خواهي زيبا ترين باشي
چه قدر پلید میتونی باشی
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |