زیبا بیندیشیم

"مــــن" بـــه " تــــو" بستـــگــــی دارم ...


حــــال مــــن را از خـــــودت بپـــــرس !

نوشته شده در 28 / 9 / 1391برچسب:,ساعت 21:3 توسط بهار| |

پر از بغضم

شانه ات ساعتی چند...

رفیق؟

 

 

 

با یاد تو زندگی کردن

چه کم خرج است...

نه خواب میخواهد...

نه خوراک...!

 

 

 

احساس است...

مزرعه که نیست!

هی شخمش می زنی!

 

 

 

خاطرات نه سر دارند و نه تَه . . .
بی هوا می آیند تا خفـــــــــــه ات کنند . . .
می رسند . . .
گاهی وسط یک فکر . . .
گاهی وسط یک خیابان . . .
سردت می کنند . . . داغت میکنند . . .
رگ خوابت را بلدند . . . 
زمینت می زنند . . .

 

 

 


 

هر گوشه
زخمی برداشته ام.
شبیه تصویری
که گاه هست و گاه نیست!
تقصیر کسی نیست؛
این روزها
سادگی
به سادگی
کار دست آدم می دهد


 

کاش می اومدی حالم رو به هم بزنی!

خوشحالی هام ته نشین شدن...

 

نوشته شده در 1 / 3 / 1391برچسب:,ساعت 17:57 توسط بهار| |

 

 این نبشِ قبرم که کردی،

رسم کدام طایفه بود؟!

 

 

در تو هزار مزرعه خشخاش خفته است

آدم به خنده هاي تو معتاد مي شود...

 

 

رو به آینه
لبانم را کج می بینم!
بس که
نیشخند زدم به این روزگار...

 

 

صــــــــبـر.....

يکــ فريب بزرگ است!

سالـهــــــــاسـت بـا غـوره هـا کلنجـار ميروم ....

حلـوا نميشونـد!

 

 

مرا یاد بگیر...
نه مثل جبر!
نه مثل هندسه!
نه مثل 1- 1
که همیشه میشود صفر!
مرا یاد بگیر
مثل نیمکت آخر...
زنگ آخر...
و دستانی که نام تورا
مدام روی چوب حک میکرد ...
مرا یاد بگیر

 

 

وراجی می شود

بند بند نوشته هایم

وقتی نیستی

تا برای کلمه کلمه اش

ناز کنی...

 

 

 

گاهی ...

روحم میخواهد برود یک گوشه بنشیند

پشتش را کند به دنیا ...
 

پاهایش را بغل کند و بلند بلند بگوید:

من ، دیگر بازی نمیکنم ... !
 

 

 

من در خـــــــودم هم غـــــــريبـــــــــــه ام...

دليــــــــل نمــــــــــاز هاي شـکســـــــــته ام را بفــــــــــهم...

 

 

تلنگر کوچکی است بــــــــــــاران

وقتی فراموش می کنیم

آسمان کجاست... !!

 

 

خیلی دور هم که بروی

نقطه نمی شوی .

سه نقطه می شوی در شعرهایم...

 

نرو...

ركورد بودن من

بعد از تو

به ثانيه هم نمي رسد

نرو...

نوشته شده در 12 / 1 / 1391برچسب:,ساعت 19:10 توسط بهار| |

کلاغ لکه ای بود بر دامن آسمان و وصله ای ناجور بر لباس هستی.

صدا ی ناهموار و نا موزونش، خراشی بود بر صورت احساس.

با صدایش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست.

صدایش اعتراضی بود که در گوش زمین می پیچید.

کلاغ خودش را دوست نداشت. بودنش را هم. کلاغ از کاینات گله داشت. کلاغ فکر می کرد در دایره

قسمت نازیبایی تنها سهم اوست. کلاغ غمگین بود و با خودش گفت:

« کاش خداوند این لکه ی زشت را از هستی می زدود.»

پس بالهایش را بست و دیگر اواز نخواند.

خدا گفت:« عزیز من! صدایت ترنمی است که هر گوشی شنوای ان نیست. اما فرشته ها با صدای تو

به وجو می ایند. سیاه کوچکم! بخوان فرشته ها منتظرند.»

ولی کلاغ هیچ نگفت.

خدا گفت:« تو سیاهی. سیاه چونان مرکب که زیبایی را از آن می نویسند. و زیبایی ات را بنویس.

آبی من چیزی کم خواهد داشت.خودت را از آسمانم دریغ نکن.»

وکلاغ باز خاموش بود.

خدا گفت:«بخوان، برای من بخوان، این منم که دوستت دارم. سیاهی ات را و خواندنت را.»

و کلاغ خواند این بار عاشقانه ترین آوازش را.

خدا گوش داد و لذت برد و جهان زیبا شد...

نوشته شده در 8 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 21:15 توسط بهار| |

 

tree.jpg

دختر هیچ خواستگاری نداشت. او هر روز از پنچره چشم به راه کسی بود. روزها یکی یکی می آمدند، اما کسی با آنها نبود. روزها هفته می شدند و دسته جمعی می آمدند اما کسی همراهشان نمی آمد. روزها با دوستان و با بستگانشان، با قوم و با قبیله هایشان ماه و سال می شدند و می آمدند اما کسی را با خود نمی آوردند.
دختران دیگر اما غمزه، دختران دیگر خنده های پوشیده، دختران نازو دلشوره، دختران حلقه، دختران آیینه و شمعدان دختران رقصان، دختران پای کوبان، دختران زنان شدند و زنان مادران و مادران اندوه گزاران!

دختر اما باز، هیچ خواستگاری نداشت و همچنان از پنچره تماشا می کرد. سر انجام اما دختر روزی خواستگارش را شناخت. خواستگارش همان درخت بود که روزها و ماهها و سالها رو به روی خانه دختر، خاطر خواه ایستاده بود.
خواستگار دختر درخت بود.
درخت گفت: آیا این همه انتظارم را پاسخ می دهی. آیا مرا به همسری می پذیری؟
دختر می خواست بگوید که با اجازه بزرگترها ... اما هرچه چشم گردانید، بزرگتر از آسمان ندید. آسمان لبخندی زد که خورشید شد و دختر گفت: آری و درخت هزار سکه برگ طلایی به پای دختر ریخت. دختر مهریه اش را به عابران بخشید .
دختر گفت: من اما جهیزیه ای ندارم که با خود بیاورم.
درخت گفت: تو دو چشم تماشا داری که همین بس است .
درخت گفت: می دانی بانو ! من سواد ندارم .
دختر گفت: هر برگت یک کتاب است می خواهم ورق ورق پیش تو خواندم بیاموزم.
دختر گفت: خبر داری که من عاشق رهایی ام. میترسم از مردی که دست و پایم را بند کند؟
درخت گفت: من دلباخته پرندگی ام. زنی که پرنده نباشد زن نیست.
درخت گفت: چیزی نمی پرسی از خاک و از زادگاهم از خون و از خویشاوندانم؟
دختر گفت: پرسیدن نمی خواهد پیداست با اصل و با نسبی بلندایت می گوید که چقدر ریشه داری.
دختر گفت: خلوتم برکه کوچکی ست گرداگردم نکند توآن شوهری که برکه ام را بیاشوبی.
درخت گفت: حریمت را به فاصله پاس می دارم ریشه هایمان درهم شاخه هایمان اما جداست.
درخت گفت: نه پدری نه مادری . من کس و کاری ندارم.
دختر گفت: عمری است ولی که روی پای خود ایستاده ای. تو آن مردی که جز به خودت به هیچ کس تکیه نکردی و این ستودنی است.
درخت سر بر افراشت. سایه اش را بر سر دختر انداخت. دختر خندید و گفت:
سایه ات از سرم کم مباد !
و این گونه دختر به همسری درخت در آمد.
آبستنی اش را گل های باغچه فهمیدند. زیرا ویارش عطر گل تازه دمیده بود و به هفته ای فرزندشان به دنیا آمد. فرزندشان گنجشکی بود شاد و آوازخوان ، که قلمدوش بابا می نشست. درخت گفت: بیا گنجشگان دیگر را هم به فرزندی بپذیریم.زن خوشحال شد و خانواده شان بزرگ و شاد شلوغ شد.
زن های محله غبطه می خوردند به شوهری که درخت بود. زنها می گفتند خوشا به حال زنی که شوهرش درخت است. درخت دست و دلبازست و درخت دروغ نمی گوید. درخت دشنام نمی دهد. درخت دنبال این و آن راه نمی افتد درخت ...
از آن پس هر روز زنی از محله گم می شد و هر روز زنی از محله کم می شد. زنی که در جستجوی جفتش به جنگل رفته بود. و مردان سر به بیابان گذاشتند.
درخت و دختر و گنجشگانشان اما خوشبخت بودند...

 

عرفان نظرآهاری

نوشته شده در 14 / 7 / 1386برچسب:,ساعت 20:37 توسط بهار| |

تاب می بندیبم

یک سو تو

یک سو من

نسیمی ما را تکان می دهد...

تاب می گسلد!

یک سو من

یک سو من

هر سو من

تو کجا رفته ای؟

من بی تاب گشته ام...

 

 

ماهی گیر،

دلش سوخت!

این بار ماهی قلاب را ول نمی کرد!

چقدر تنها بود...

 

 

من امتحان کرده ام...

آدم پیر میشود

وقتی

عزیزش را صدا میزند

و جوابی نمی شنود!

 

 

گفتی

شاید برگشتم...

هنوز زنده ام

اما

به امید همان

"شاید"

 

 

 

 

مــــــــــــن

صــــــــــــــــــــبـــــــــــــــــر را هــــمــــ،

به زانـــــــــــــــــــــــو

در خــــــــــــــــــــــــــواهـــــــــــــــــــــــم آورد

 

 

 

 

 

چه کسی می داند!

شاید شیطان عاشق حوا بود

که در مقابل آدم سجده نکرد...

 

نوشته شده در 17 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 20:9 توسط بهار| |

در تمام رنج هایی که می بریم

 

"صبر" اوج احترام به حکمت خداوند است...

نوشته شده در 17 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 11:35 توسط بهار| |

دلم به مویی بند بود!

شانه اش کردی...؟!

 

 

 

بدون تو

 

حتی نفس کشیدن هم

سر من منت می گذارد...!

 

  

پشت این بغض

بیدی شکسته که

 

خیال می کرد

 

با این بادها نمی لرزد...

 

 

آهم

 

بوی کلماتی را می دهد،

 

که سوختند...

 

  

من "تو" را به دلم قول داده ام...

نگذار بد قول شوم!

 

 

 

 

گاهی نمی شود بسرایم

وقتی تو،

دورترین اتفاق جهانی،

من ناتوان ترین شاعران زمینم...

 

 

 

برکه ها

انتهای اقیانوس را نمی دانند،

مرا ببخش اگر گاهی

نشانی ات را گم می کنم

نوشته شده در 3 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 19:7 توسط بهار| |

هــنوز هــم از تــمــام کارهــای دنيـا

دل بــستــن بــه دلــت

بيشتــر بــه دلـــم می چـــســبــد

 

 

 

نمی دانم
چه مرضیست دوست داشتن ...

همین که پای کسی به دنیایت باز می شود

پایت از این دنیا بریده می شود ..

 

 

"دوستت دارم" رازی ست

که در میان حنجره ام

دق می کند

وقتی

تو نیستی!

 

نوشته شده در 29 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 20:33 توسط بهار| |

آرزوهایم هوایی شده اند!

مدام به باد می روند...

 

 

نیستی

من معتاد شدم

و هر شب جای دنجی می نشینم

تزریق می کنم

کلمه،کلمه

تا شاعر شوم...

اما سالهاست

به قافیه ها نرسیده ام

حالا تمام بدنم تیر می کشد

هنوز هم به یک روز که بوی تو را بدهد

قانعم!

 

در این سکوت بغض آلود

قطره کوچکی

هوس سرسره بازی می کند...

 

 

بی تو

هر لحظه مرا

بیم فرو ریختن است...

 

 
شـیـریـن بهانه بـــود...

فــرهــاد تیـشه می زد تا بــاور نـکند

صدای مردمانی را که در گوشش می خواندنـد
 
دوســتــت نــــدارد...

 

 

نیا لطفا!

میدانم می آیی،

لبخند نمیزنی!

می میرم...

 

 

نوشته شده در 13 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 10:42 توسط بهار| |

حواســم را

هرکــــجا که پــرت می کـــنم

باز کـــنار تـــو می افتد ...

 

 

خط کشیــدن روی من،

پایان مــــن نیست ...

آغاز بی لیاقتی توست !

نوشته شده در 13 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 10:40 توسط بهار| |

چه قدر تلخ شده ای...

این روزها قندهایت را در دل چه کسی آب می کنی؟!

 

 

من زبان ایمـــا و اشـاره نمی دانــم ...!

بایــد تمــام قــد روبــرویـــم

بایستــی

و بگویــی دوســـــتـــــــــــــــت دارم

 

 

تمام خود را

در تو جا گذاشته ام ...

حالا تو

هم "تو"یی هم "من"

و من خالی از "من" ...

 

 

عکست از تو مهربانتراست...
 
 
سکوت ميکند
 
تا تمام ناگفته ها را بگويم برايش.. .
 
 
 
 

هـر وقت گريـه می کـنم

سبـک ميــشوم

عجـب وزنی دارد چنـد قـطــره اشکـــ ...

 

 

گاهــــی . . .

 

یکــ نگاه ســــرد . . .

روی زمستــــــان را هــم کــم می کنــــد . . .

 

 

حـق با کشيش ها بود گاليله!

 

زمين آنقدر ها هم گرد نيست. . .

هر کس که ميرود ديگر باز نمي گردد . . .

 

نوشته شده در 4 / 10 / 1390برچسب:,ساعت 20:39 توسط بهار| |

 

بیا قرار بگذاریم که . . .

هیچ وقت با هم قراری نداشته باشیم !

بگذار همیشه اتفاق بیافتد !

این طور بهتر است من هر لحظه منتظر اتفاقم !

منتظر ِ یک اتفاق که " تــــو " را به " مـن " برساند...

 

 

شاید تکراری باشم

اما شک نکن

تکرار نمی شوم...

 

 

این بــار کـه می آیی ،

 خنــده هایت یادت نـــرود

من هم لبـــاس های جیب دار تن می کنم

می خواهم همه ی خنده هایت را در جیب هایم پنهان کنم

برای روزهــــای بــدون  تــــو...

 


از همان ابتدا دروغ گفتند!

مگر نگفتند که "من" و "تو" ، "ما" می شویم؟!

پس چرا حالا "من" این قدر تنهاست!

از کی "تو" اینقدر سنگ دل شد؟!...

اصلا این "او" را که بازی داد؟!...

که آمد و "تو" را با خود برد و شدید "ما"!

می بینی

قصه ی عشقمان!

فاتحه ی دستور زبان را خوانده است!

 

 

 

نوشته شده در 22 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 23:17 توسط بهار| |

 

به اندازه چای داغ شبهای امتحان

دوست دارمت اما...

اضطراب نمی گذارد

 

نه گرمایت را حس کنم

 

نه آرامشت را!

 

 

قلابت را

بدون طعمه بینداز ...

اینجا فراوانند

ماهیانی که سیرند از زندگی ...

 


 

بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بی‌تو به سر نمی‌شود
جان ز تو جوش می‌کند دل ز تو نوش می‌کند
عقل خروش می‌کند بی‌تو به سر نمی‌شود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بی‌تو به سر نمی‌شود
جاه و جلال من تویی مکنت و مال من تویي
آب زلال من تویی بی‌تو به سر نمی‌شود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بی‌ تو به سر نمی‌شود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو می‌کنی بی‌تو به سر نمی‌شود
بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بی‌ تو به سر نمی‌شود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بی‌تو به سر نمی‌شود
خواب مرا ببسته‌ای نقش مرا بشکسته‌ای
وز همه‌ام گسسته‌ای بی‌تو به سر نمی‌شود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بی‌تو به سر نمی‌شود
بی تو نه زندگی خوشم بی‌تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بی‌تو به سر نمی‌شود
هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بی‌تو به سر نمی‌شود

 

نوشته شده در 12 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 9:42 توسط بهار| |

 " پیــنوکـــیو!

چوبـــی بمان ؛ آدم ها سنگی اند ، دنیایشان قشنـگ نیســـت. . . "

نوشته شده در 11 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 17:35 توسط بهار| |

دوستت دارم را ساده مگیر

من برای گفتنش

همه وجودم را به کار گرفته ام!

نوشته شده در 8 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 17:4 توسط بهار| |

من یک دخترم

نگاه به صدا و بدن ظریفم نکن!

اگر بخواهم

تمام هویت مردانه ات را

به آتش خواهم کشید...

 

 

 

مثل آیـیـنـه شـده ام...  

دلـم روشــن اســت ...

و پــشـتــوانـه ام ســیـاه ...

 

 

 

از ماجرای عشقت

رو سفید بیرون آمد...

موهایم

 

 

 

یک مترسک خریده ام

عطر همیشگی ات را به تنش زده ام

در گوشه اتاقم ایستاده

درست مثل توست ،

فقط اینکه روزی هزار بار از رفتنش مرا نمی ترساند . . .

نوشته شده در 8 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 16:55 توسط بهار| |

 

قحطی عشق می آید!

هفت نه

هفت هزار سال در قلبم ذخیره و پنهانت می کنم

بگو کنعانیان منتظر نباشند!

بخدا تو تقسیم شدنی نیستی

حتی اگر خود یعقوت بیاید!

نوشته شده در 5 / 9 / 1390برچسب:,ساعت 22:40 توسط بهار| |

یـک نــخ ...

یـک پــاکــت...

یکــ عـــمـر هـــم که ســـیگار بکـشـم فــایـده نــدارد ! ...

تـا خـودم نـســــوزم دلـم آرام نــمی شـــود ...

 

بــه سراغ مـن اگر می آییــد...

با پتــک و تـبر بیاییـــد !

مسابقه ِ ِاست!

برسر شکســـن چینی نازکـــ تنهــایی منـــــــــــ...!

بیا جایمان را عوض کنیمــــ

دلم لک زده برای اینکه کسی عاشقم باشد...

روی تخته سیاه جهان
زنگ خورد
ناظم صبح آمد سر صف
توی برنامه صبحگاهی رو به خورشید گفت:
باز هم دفتر مشق دیروز خط خورد
و کتاب شب پیش را
ماه
با خودش برد.

***
آی خورشید
روی این آسمان
روی تخته سیاه جهان
با گچ نور بنویس:
زیر این گنبد گرد و کور و کبود
آدمی زاد هرگز
دانش آموز خوبی نبود


       عرفان نظرآهاری                           

 

نوشته شده در 30 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 16:45 توسط بهار| |

 

نبودن هایت دارد تکراری می شود

لطفا

برایم قدری بودن بفرست...

 

 

 

 دوباره دلم شکست...

از همان جای قبلی...

کاش میشد آخر اسمت نقطه گذاشت

تا...

دیگر شروع نشوی....

کاش میشد فریاد بزنم: "پایان"...

دلم خیلی گرفته.....

اینجا نمیتوان به کسی نزدیک شد!

آدمها از دور دوست داشتنی ترند...

 

 

رد پاهایم را پاک می کنم

به کسی نگویید

من روزی در این دنیا بودم.

خدایا

می شود استعـــــفا دهم؟!

کم آورده ام ...!

 

 

به که می مانی تو ؟

ای ز راه آمده ، ای دختر مهتاب بهار

ای پری زاده ، که از کشور نور آمده ای

همه تن ، جانی تو

به که می مانی تو ؟


تو مگر غنچه گلزار بهشت آیینی ؟

نه یکی غنچه ، که خود باغ گل نسرینی

تو بدین لطف ، پیام آور فروردینی

همه تن ،جانی تو

به که می مانی تو ؟

به چه می مانی تو ؟

 

 

امروز هم نیامدی

خوب شد!

با غم هایم جشن گرفتم

فردا هم نیا

با غصه هایم مشاعره دارم...

 

 

شاخ و دم ندارد

جنون

کافی ست اسمت بیاید

و بعد...

 

 

راه

را

ره

هم که بخوانی

بی فایدست

وقتی

به تو

نمی رسد

 

 

آب

خیلی هم

مایه ی حیات نیست!

پشت سر تو

که ریخته می شود

مایه ی مرگ است...!

 

 

آهسته گفت:

خدا نگهدارت...

در را بست و رفت...

آدم ها چه راحت

مسئولیت خودشان را

به گردن خدا می اندازند!

 

 

هرچه از من دور می شوی,

سایه ات بزرگ می شود,

می افتد روی زندگی ام,

سیاه می شود روزگارم...!

 

 

وقتی

فقط

می توانی بگویی

هرچه باداباد

دل کوه هم داشته باشی

گریه ات می گیرد...!

 

 

جه شباهت متفاوتی بین ماست...

تو دل,شکسته ای,

من دلشکسته ام!

 

 

زمـــــان

قصه ی ما را

کوتاه تر می کند

حکایتــــــ

ظهر و سایه استـــــــــ . . . !

 

 

به سراغ من اگر می آیی،

تند و آهسته چه فرقی دارد؟

تو همان طور که دلت خواست بیا!

مثل سهراب دگر،

جنس تنهایی من چینی نیست,که ترک بر دارد!

جنس آهن شده است...

چینی نازک تنهایی من،

تو فقط زود بیا

 

 

ما هردو دستـــ کشیده ایمـــ

منـــ از یکـــ دنیا

برایـــ تــــــــــــــــــــــــو

و تــــو از منـــــــ

برایـــ ....؟

 

 

گفته بودی

زود برمی گردی

آنقدر زود که ماهی ها بیدار نشده باشند

و من سال هاست

کنار حوض خانه

نشسته ام

و برای ماهی ها

لالایی می خوانم...

 

 

تو به من خندیدی و نمی‌دانستی

من به چه دلهره از باغچه‌ی همسایه

سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب‌آلود به من کرد نگاه

سیب دندان‌زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز

سالهاست در گوش من آرام آرام

خش‌خش گام تو تکرارکنان می‌دهد آزارم

و من اندیشه‌کنان

غرق در این پندارم

که چرا باغچه‌ی کوچک ما سیب نداشت...

 

حمید مصدق خرداد ۱۳۴۳

من به تو خندیدم

جون که می‌دانستم

تو به چه دلهره از باغچه‌ی همسایه سیب را دزدیدی

پدرم از پی تو تند دوید و نمی‌دانستی

باغبان باغچه‌ی همسایه

پدر پیر من است

من به تو خندیدم

که تا با خنده‌ی خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک

لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان‌زده از دستان من افتاد به خاک

دل من گفت برو

چون نمی‌خواست به خاطر بسپارد گریه‌ی تلخ تو را

من رفتم و هنوز سالهاست

در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرارکنان می‌دهد آزارم

 

 

که چه می‌شد اگر

و من اندیشه‌کنان غرق در این پندارم

باغچه‌ی خانه ما سیب نداشت....

فروغ فرخزاد

ای گل اندام ! ندانم که بدین قامت ناز

به چه می مانی تو ؟

به یکی مروارید

که زند خنده بر جام صدف دریایی؟

به گل نسرین در آئینه روشن ماه ؟

به می سرخ که تابنده بود در دل جام ؟

یا به یک باغ شبی رویایی؟

به یکی قوس قزح در پس منشور بلور ؟

به خرامیدن قوی سرمست

در دل چشمه نور ؟

یا به خوشرنگی دلخواه گل صحرایی؟

یا به روشنگری ماه به شب های بهار

با چنان زیبایی؟

به چه می مانی تو ؟

به گل «زنبق» در جام بلورینه صبح ؟

یا به یک چشمه روشن که شبی در مهتاب

می درخشد ز چراغ فلک مینایی؟

همه تن جان تو

به چه می مانی تو ؟

به که می مانی تو ؟

به چه می ماند دندان و لبت وقت سخن ؟

به تگرگی که فرو ریخته بر ساغر گل ؟

به ستاره که نشسته است به یاقوت شفق؟

یا به یک رشته الماس درشت

که نشانند نگین وار به جامی ز عقیق ؟

یا به یاقوت مذاب؟

یا به گلقطره باران بلور ؟

که چکیده است به گلهای چمن در مهتاب ؟

به چه می ماند چشمان تو هنگام نگاه ؟

به یکی جلگه پهناور داغ ؟

به شب چشمه که افتاده در آن عکس چراغ ؟

به یکی«برکه» که پیداست در آن بیشه سبز ؟

یا به زیبایی صد آینه در منظر باغ ؟

به چه می ماند گیسوی تو بر شانه تو ؟

به شب تار فروریخته برچهره صبح ؟

به یکی دسته گل ابریشم ؟

که پریشان شده بر قطعه یی از عاج و بلور ؟

به فروریختن شاخه لرزنده بید ؟

به سرچشمه نور؟

یا به ابر سیهی خفته بر دریاچه دور ؟

ای همه لطف و طراوت به چه کس مانندی؟

تو چنانی که همرو و همتای تو نیست

مهر تابانی تو

عطر بستانی تو

خود ز آیینه بپرس

تا که گوید همه تن جانی تو

تا بدانی گل الماس درخشانی تو

راز اندام تو را آینه می داند و بس

گل من ! آینه داند به که می مانی تو ؟

مهدی سهیلی

نوشته شده در 29 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 8:23 توسط بهار| |

می ترسم بیفتد

نقاب خندانی که بر چهره دارم!

و بعد...

سیل اشک هایم تو را با خود ببرد...!

و باز...

من بمانم و تنهایی...

نوشته شده در 22 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 21:26 توسط بهار| |

محکم تر از آنم

که برای تنها نبودنم

آنچه که اسمش را غرور گذاشته ام

برایت به زمین بکوبم...

احساس من قیمتی داشت

که تو برای پرداخت آن

فقیر بودی...!

نوشته شده در 22 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 21:20 توسط بهار| |

عاشــــــــقی شــــــور نمی خواهد... شعــــــــــــــــور میخواهد...

نوشته شده در 21 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 15:52 توسط بهار| |

نگــرانـــم نبـــاشـــ !

حـ ــالم خــ ـ ـوب استــــ !!

آرام گـــــوشـهـ ای نـشـسـتـه؛

و رویــــاهـایــش را بهـ خـــاکــ مــی سـپـــارد!!

 

 

نه!

گریه نمی کنم

یک چیزی رفته توی چشمام

فکر کنم

یک خاطره است!

 

 

گاهی سکوت علامت رضا نیست

شاید کسی دارد خفه می شود

لابه لای سنگینی یک بغض...

 

 

تیغ روزگار

شاهرگ کلامم را چنان بریده

که سکوتم

بند نمی آید!

 

 

حالم خوب است

خوبم...

درست مثل مزرعه ای

که محصولش را ملخ ها خورده اند

دیگر نگران داس ها نیستم...!

 

 

چه کلمه ی مظلومیست

*قسمت*

همه ی تقصیر ها را به عهده می گیرد...

 

 

دلم هوس مزه ی تلخ حقیقت را کرده...

از این دروغ های شیرین بیزارم

 

 

من یک جور زندگی می خواستم

تو یک جور دیگر...

نتوانستیم کیک مشترکی داشته باشیم

خودمان را خوردیم...!

 

 

تو که نیستی

آرزو هایم مچاله می شوند

باید بروم خودم را فراموش کنم

تو را که نمی شود ...

 

 

من آن نیــــــــــم حلال از حرام نشناسم

 

شراب با تو حلال است و آب بی تو حرام

 

 

این روزها می گذرند

اما,

من از این روزها

نمی گذرم...

 

 

گاه جلوی اینه می ایستم...

خودم را در ان میبینم ...

دست روی شانه هایش می گذارم ...

و میگویم چه تحملی دارد ...

دلت...!

 

 

بی همه گان به سر شود ... "

و مــــــن,

خیلـــــــــی نـــگران شده ام...

چـــــــــون

دیـــــگر دارد

بی تـــــــو هم

به ســــر می شــــود انگـــــار...

 

 

هذیان می گوید

لبانت

چیزی شبیه

"دوستت دارم"

بر خلاف چشمانت...

 

 

چشم هايت

وقتي دروغ مي گويي زيبا تر مي شوند

اگر مي خواهي زيبا ترين باشي

هميشه به من بگو

دوستت دارم ...!

 

نوشته شده در 21 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 15:51 توسط بهار| |

این روزها

خرابه ای بیش نیست

آت خانه ای که با هم

در رویایم

ساختیم...

 

 

هنوز مبهوت آمدنت بودم

که بهت رفتنت را هم به آن اضافه کردی!

 

 

چگونه می شود

 

که از تنها مسیر قلبت

هیچگاه به تو نمی رسم؟

وقتی

احتمال به مقصد رسیدن دو راهی ها هم

حداقا پنجاه درصد است...!

 

 

این بار

 

تو بگو

*دوستت دارم*

نترس

من آسمان را گرفته ام

که به زمین نیاید...

 

 

دلت طفل بود

قدت به قد عاشقی هم نمی رسید

که کوچک شمردی

عظمت عاشقانه هایم را

 

 

تابستان امسال را از یاد نمی برم

ترکم کردی

و گفتی

به اندازه یک قرص سرما خوردگی

دوستم داشتی!

....

چه زود دلتنگم شدی

چه زود سرما خوردی!

 

 

این بابای تو هم یه چیزیش میشه ها!

آخه کدوم آدمی به پنجره طبقه ششم نرده جوش می زنه؟!

ــ آدمی که پسرش رو دوس داره...

...پسرش زندگیشه

پسرش زندگیشو دوس نداره...

 

 

انگشتت را

هر جای نقشه خواستی بگذار

فرقی نمی کند٬

تنهایی من

عمیق ترین جای جهان است

و انگشتان تو

هیچ وقت

به عمق فاجعه پی نخواهند برد...

 

 

ز من

پنهان نکن

چشمان پاکت را

ز صد نقاش

بهتر می کشم

ناز نگاهت را

 

 

اين

كه نامش زندگيست

من را كشت

مانده ام

آن كه نامش مرگ است

با من چه ميكند..!

 

 

درگستره ی آبی خواب

خیالی می بینم

پرازنور

سرشارازکودکی

دستانم رادراز می کنم

انگشتانم دربلورشیشه ای فرو می رود

ازآن عبور می کنم

ساعت شماته ای می نوازد

بلورها می شکنند

وخیال سپیدم درسیاهی بیداری گم می شود

 

 

خيال خام

خيال نيم پز

خيال آبدار

خيال پخته

خيال سوخته

تو،

عنصر اصلي تمام اينهايي!

 

 

انارها میدونن


چه قدر پلید میتونی باشی

وقتی

هزار قلب تپنده در تو باشه

 

لعنتی

 

 

 

و فقط

خدا می تواند

آدمی را،

این همه

درک کند!

شاید...

به همین دلیل است

که این همه دیوانگی ها و

حماقت آدمی را

کوتاه می آید!

به گمانم...

فقط...

خدا می تواند

این همه

کوتاه بیاید!!!

 

 

انسان‌ها به شیوه هندیان بر سطح زمین راه مى‌روند...

با یک سبد در جلو و یک سبد در پشت!
در سبد جلو, "صفات نیک" خود را مى‌گذاریم...
در سبد پشتی", عیب‌هاى خود" را نگه مى‌داریم!
به همین دلیل در طول زندگى
چشمانمان فقط صفات نیک خودمان را مى‌بیند!
و عیوب همسفرى که جلوى ما حرکت مى‌کند!!!
بدین گونه است که درباره خود بهتر از او داورى مى‌کنیم...
غافل از آن که نفر پشت سرى ما هم به همین شیوه
درباره ما مى‌اندیشد!!!
(پائلو کوئیلو)

 

 

و عشق...

گاهی آنقدر عمیق می شود

گه هیچ گاه

سنگ هایی که می اندازند

به انتهایش نمی رسد!

نوشته شده در 15 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 18:24 توسط بهار| |

تقدیر من فرداست

که دیروز آن تو بودی...

 

 

صدای تقّه ی شکستن دلم...
 
تن احساس را مور مور میکند
تو که این چیزارو نمیفهمی
خوش بحالت که دلت سنگه...
"ولی من میشکونمش !باهاش یه قُل دو قُل بازی میکنم!
 
حالا ببین!"

 

 

 

این روزها دیگر دلم برایت پر نمی کشد...

با رفتنت سنگ بر روی بال هایم گذاشتی...!

 

 

 چه تجارت ناشیانه ای بود

آن همه نازی که من از تو خریدم ...

 

 

از درد های کوچک است که آدم می نالد

وقتی ضربه سهمگین باشد ، لال می شوی ...

 

 

 کنارت که هستم عمیقتر نفس میکشم

هوای با هم بودنمان را میبـلعـم

مبـتـلاتر میـشـوم!!

 

دام

 

چقدر خوشحــال بود

شیطان

وقتی سیب را چیدم

گمان میکرد فریب خورده ام

نمی دانست...

تو پرسيده بودی

مرا بیشتر دوست داری

یا ماندن دربهشت را...

 

 

نیمــه ی گـُمشــده ام نیستـی

که بـا نیمـه ی دیگــر

به جُستجـویت برخیـزم

تـــو...

تمـام گُمشـده ی منــی!

تمــام گـُمـشــده ی مَــن...

 

 

دلم پُــــــــــر است ..

پُــــــــــر پُــــــــــر پُــــــــــر ..

آنقــــــدر که گاهی اضافه اش ، از چشمانم می چـــــکد !!

 

 

خدایــــا...!

در انجمـــاد نگاه های سرد این مردم...

دلم برای " جهنمت" تنگ شده است...!

 

 

دچار یعنی عاشق؛

و فکر کن که چه تنهاست

اگر ماهی کوچک

دچار ِ آبی بیکران دریا باشد...

 

به پدر

حالم خوب است

اما گذشته ام درد می کند...

 

 

 به پدر

خیلی دیرتر
 
از این دسته ی موهای سفید
فهمیدم،
 
تا چه اندازه بزرگی...

 

 

گر درختی از خزان بی برگ شد

با کرخت از صورت سرمای سخت

هست امیدی که ابر فرودین

برگها روباندش از فر بخت

بر درخت زنده بی برگی چه غم؟

وای بر احوال برگ بی درخت!

 

 

 همه شب تو را میبینم

در خواب...

و به اندازه عمر گل سرخی که برای تو چیده ام

با تو سخن می گویم

چه زیباست

بی تو برای با تو بودن

و چه درد آور

سحر هنگام ، وقت بیداری

نبود تو...

 

 

با آسمان

مفاخره کردیم تا سحر

او از ستاره دم زد

من از تو!

 

 

خسته ام

از آوار شدن ناگهانی این همه نبودن بر من

و دریغ از حضور حتی سایه ای

که در این بی کسی

مرحمی باشد برایم...

 

 تیشه و کلنگم را

برداشته ام

تو فقط بگو کدام کوه...!!

 

 



 

زیر آوارِ آخرین حرفت

جا مانده ام لعنتی

 
نمی دانی "خداحافظت" چند ریشتر بود ...
نوشته شده در 27 / 7 / 1390برچسب:,ساعت 23:20 توسط بهار| |

 

هرچه معشوق به عاشق بزند حرف درشت،
              رشتۀ عشق شود محکمتر ...!
نوشته شده در 8 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 19:15 توسط بهار| |

 

خوشبختی


       غزلیست

             که برای چشمهای تو

                     سروده می شود!

                           من وزن و قافیه ام را باخته ام

                                   که سپید می نویسم!

نوشته شده در 4 / 7 / 1398برچسب:,ساعت 16:14 توسط بهار| |

 
نوشته شده در 26 / 6 / 1398برچسب:,ساعت 22:48 توسط بهار| |

 

 

در خرابات دلم

 


چيزي است مثل صداي نفسهاي تو

 

چيزي شبيه گونه هاي خيست که از من پنهانشان مي‌کني

 

چيزي به زلالي عشقمان

 

در دلم اندوهي است به وسعت کوير بي انتها و چيزي باز شبيه تو،

 

مثل تو،
 

 

عين تو

 

 موسيقي لحظه هايم به نت هايي نگاشته شده که کليد سل آن را تو نوشتي
 

و سه تارم تو را مي‌نوازند.

 

نوشته شده در 19 / 6 / 1398برچسب:,ساعت 22:44 توسط بهار| |

خدایا

 

آلودگی آدم ها از حد گذشته٬

دنیا را چند روز تعطیل نمی کنی؟!

از ماضی ها و مضارع ها خسته ام

دلم برای یک حال ساده تو را دیدن تنگ است

سردم است

و دیگر

دوستت دارم

تو هم

گرمم نمی کند

زندگی ام

رو به راه است٬

رو به راهی که رفتی...

رو به راهی که ماندم........

نوشته شده در 30 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 22:8 توسط بهار| |

شیطان

 

 اندازه یک حبّه قند است

گاهی می افتد توی فنجان دل ما

 حل می شود آرام آرام

 بی آنکه اصلا ما بفهمیم

و روحمان سر می کشد آن را

 آن چای شیرین را

 شیطان زهرآگین ِدیرین را

 آن وقت او

خون می شود در خانه تن

 می چرخد و می گردد و می ماند آنجا

 او می شود من...

 

عرفان نظرآهاری

نوشته شده در 29 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 22:7 توسط بهار| |

قرارمون یک مانور کوچک بود

 

قرار بود تیرهای نگاهت مشقی باشد

 


اما ببین

یک جای سالم بر قلبم نمانده است

نوشته شده در 23 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 22:7 توسط بهار| |

tree.jpgدختر هیچ خواستگاری نداشت. او هر روز از پنچره چشم به راه کسی بود. روزها یکی یکی می آمدند، اما کسی با آنها نبود. روزها هفته می شدند و دسته جمعی می آمدند اما کسی همراهشان نمی آمد. روزها با دوستان و با بستگانشان، با قوم و با قبیله هایشان ماه و سال می شدند و می آمدند اما کسی را با خود نمی آوردند.
دختران دیگر اما غمزه، دختران دیگر خنده های پوشیده، دختران نازو دلشوره، دختران حلقه، دختران آیینه و شمعدان دختران رقصان، دختران پای کوبان، دختران زنان شدند و زنان مادران و مادران اندوه گزاران.

 

دختر اما باز، هیچ خواستگاری نداشت و همچنان از پنچره تماشا می کرد. سر انجام اما دختر روزی خواستگارش را شناخت. خواستگارش همان درخت بود که روزها و ماهها و سالها رو به روی خانه دختر، خاطر خواه ایستاده بود.
خواستگار دختر درخت بود.
درخت گفت: آیا این همه انتظارم را پاسخ می دهی. آیا مرا به همسری می پذیری؟
دختر می خواست بگوید که با اجازه بزرگترها ... اما هرچه چشم گردانید، بزرگتر از آسمان ندید. آسمان لبخندی زد که خورشید شد و دختر گفت: آری و درخت هزار سکه برگ طلایی به پای دختر ریخت. دختر مهریه اش را به عابران بخشید .
دختر گفت: من اما جهیزیه ای ندارم که با خود بیاورم.
درخت گفت: تو دو چشم تماشا داری که همین بس است .
درخت گفت: می دانی بانو ! من سواد ندارم .
دختر گفت: هر برگت یک کتاب است می خواهم ورق ورق پیش تو خواندم بیاموزم.
دختر گفت: خبر داری که من عاشق رهایی ام. میترسم از مردی که دست و پایم را بند کند؟
درخت گفت: من دلباخته پرندگی ام. زنی که پرنده نباشد زن نیست.
درخت گفت: چیزی نمی پرسی از خاک و از زادگاهم از خون و از خویشاوندانم؟
دختر گفت: پرسیدن نمی خواهد پیداست با اصل و با نسبی بلندایت می گوید که چقدر ریشه داری.
دختر گفت: خلوتم برکه کوچکی ست گرداگردم نکند توآن شوهری که برکه ام را بیاشوبی.
درخت گفت: حریمت را به فاصله پاس می دارم ریشه هایمان درهم شاخه هایمان اما جداست.
درخت گفت: نه پدری نه مادری . من کس و کاری ندارم.
دختر گفت: عمری است ولی که روی پای خود ایستاده ای. تو آن مردی که جز به خودت به هیچ کس تکیه نکردی و این ستودنی است.
درخت سر بر افراشت. سایه اش را بر سر دختر انداخت. دختر خندید و گفت:
سایه ات از سرم کم مباد !
و این گونه دختر به همسری درخت در آمد.
آبستنی اش را گل های باغچه فهمیدند. زیرا ویارش عطر گل تازه دمیده بود و به هفته ای فرزندشان به دنیا آمد. فرزندشان گنجشکی بود شاد و آوازخوان ، که قلمدوش بابا می نشست. درخت گفت: بیا گنجشگان دیگر را هم به فرزندی بپذیریم.زن خوشحال شد و خانواده شان بزرگ و شاد شلوغ شد.
زن های محله غبطه می خوردند به شوهری که درخت بود. زنها می گفتند خوشا به حال زنی که شوهرش درخت است. درخت دست و دلبازست و درخت دروغ نمی گوید. درخت دشنام نمی دهد. درخت دنبال این و آن راه نمی افتد درخت ...
از آن پس هر روز زنی از محله گم می شد و هر روز زنی از محله کم می شد. زنی که در جستجوی جفتش به جنگل رفته بود. و مردان سر به بیابان گذاشتند.
درخت و دختر و گنجشگانشان اما خوشبخت بودند.

نوشته شده در 17 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 22:5 توسط بهار| |

قندیل

 

تندیس قطره هایی ست

که تسلیم جاذبه زمین نشده اند

نوشته شده در 30 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 22:5 توسط بهار| |

دوستت دارم هایت را باور می کنم

 

همان طور

که امضای پای نامه هایت را

که می گویی خون است

اما

طعم انار می دهد...

نوشته شده در 30 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 22:4 توسط بهار| |

تو را

 

دوست دارم

همچون دایناسوری

که تازه دریافته

درون تمام موجودات

چیزی به نام احساس

نهفته است

نوشته شده در 30 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 22:4 توسط بهار| |

در این سرما

 

دست هایت را *ها* میکنم

تا بفهمی چه آتشی ست

در وجودم

من

قبل از به دنیا آمدنت هم

عاشقت بودم

نوشته شده در 30 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 22:3 توسط بهار| |

حالا که رفته ای

 

هیچ اتفاق تازه ای نمی افتد

فقط من

ذره ذره

ایوب می شوم

نوشته شده در 28 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 22:3 توسط بهار| |

کاش می شد غم و غصه و شادی آدما رو از تو صورتشون خوند!شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز

 

می دونم میگی چه مسخره!

این که دیگه خوندن نمی خواد ٬معلومه!شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز

منظورم احساس واقعیه ی نفر و شدت اون بود!

دیدی بعضیا از شدت درد و ناراحتی می خندن!؟

پیش خوذت فکر می کنی خوش به حالشون!غافل از اینکه...

میگن کارم از گریه گذشتست بر آن می خندم٬ همینه!

بعضی وقتا دلت می خواد ی جوری به طرف مقابلت بفهمونی که چقد ازش ناراحتی

٬چقد دلتو شکسته!

ولی هر کاری بکنی نمی تونی عمق فاجعه رو بهش نشون بدی!!

به نظر من دل شکستن فاجعه ست!!

فکر کن اگه دل شکستنم مثل شکستن بقیه چیزا صدا داشت!!

اونوقت شاید هر روز ده ها بار صداشو می شنیدیم!!

شایدم بعد ی مدت به صداش عادت می کردیم!

بگذریم

خدایا کمک کن هرآنچه شکستیم٬دل نباشد...شکلکــــ هـ ـاے آینـــ ـ ـــــاز

نوشته شده در 19 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 22:1 توسط بهار| |

چمدانی ست دلم 

که تنهائیم را

درآن تا می زنم

و قفلی ازدلتنگی

برآن می گذارم

که رمزش   ...

حروف اسم توست !

نوشته شده در 25 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 22:1 توسط بهار| |

دلم

 

سخت می شکند

 و تو

آسان عذر می خواهی

عادلانه نیست

نوشته شده در 25 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 22:59 توسط بهار| |

این روزا حرف می خورم

 

جای حرف زدن

کلماتو می جوم و قورت می دم

پایین نمی رن

گیر می کنن تو گلو وقتی که دارم خفه می شم از تو چشام می پرن بیرون

نوشته شده در 25 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 21:59 توسط بهار| |

تو

و یک عالمه حرف...

 

و ترازویی که سهم تو را از شعرهایم نشان می داد!

کاش بودی و

می فهمیدی

وقت دلتنگی

یک آه

چقدر وزن دارد...

نوشته شده در 25 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 21:58 توسط بهار| |

وقتی تو نیستی نه هست های من چونان که بایدند و نه بایدها...

 

مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض میخورم

چندی هست لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره میکنم

باشد برای روز مبادا...

اما در صفحه های تقویم نامی به نام روز مبادا نیست

آن روز هر چه که باشد روزی شبیه فردا روزی  درست مثل چندی پیش است...

اما کسی چه میداند شاید امروز نیز روز مبادا باشد

آری هر روز بی تو روز مباداست...

نوشته شده در 25 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 21:58 توسط بهار| |

درد دل کـه می کنــی ...

 
ضعـف هـایـت
 
دردهـایــت را...
 
می گـذاری تـوی سیـنی و تعـارف می کـنی!
 
کـه هـر کـدامـش را کـه می خواهنــد
 
بــردارنـد ...
 
تیــز کننــد ...
 
تیــغ کننــد ...
 
و بــزننـد بـه
 
روحـت....
نوشته شده در 30 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 21:58 توسط بهار| |

تو را

 

نه عاشقانه

و نه عاقلانه

و نه حتی عاجزانه٬

که تو را عادلانه

در آغوش می کشم...

عدل مگر نه آن است

که هر چیز سر جای خودش باشد؟!

نوشته شده در 25 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 21:57 توسط بهار| |

 

 

گنجشک با خدا قهر بود

 

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت .

 

 

فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: 

می آید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش

را در خود نگه می دارد.

و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست .

 فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ،

گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : " با من بگو از انچه سنگینی سینه توست ."

گنجشک گفت: " لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام .

 تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم

 کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند.

انگاه تو از کمین مار پر گشودی.

 گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

 خدا گفت " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام

بر خواستی.

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت.

 های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

نوشته شده در 25 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 21:56 توسط بهار| |

دردهای من

جامه نیستند

تا ز تن درآورم

«چامه و چکامه » نیستند

تا به «رشته سخن » درآورم

نعره نیستند

تا ز« نای جان » برآورم 

دردهای من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است ...

نوشته شده در 25 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 21:56 توسط بهار| |

 

 

پر بودم و سیر بودم و سیراب

 

و لذتم تنها این که ...

آری کارم سخت است و دردم سخت

و از هر چه شیرینی و شادی و بازی است محروم

اما...

این بس

که می فهمم!

خوب است...

احمق نیستم!

نوشته شده در 19 / 6 / 1390برچسب:,ساعت 21:55 توسط بهار| |


قالب وبلاگ : قالب وبلاگ

 فال حافظ - قالب میهن بلاگ - قالب وبلاگ