و لذتم تنها این که ...
آری کارم سخت است و دردم سخت
و از هر چه شیرینی و شادی و بازی است محروم
اما...
این بس
که می فهمم!
خوب است...
احمق نیستم!
خدایا آلودگی آدم ها از حد گذشته٬ دنیا را چند روز تعطیل نمی کنی؟!
از ماضی ها و مضارع ها خسته ام دلم برای یک حال ساده تو را دیدن تنگ است سردم است و دیگر دوستت دارم تو هم گرمم نمی کند زندگی ام رو به راه است٬ رو به راهی که رفتی... رو به راهی که ماندم........ شیطان اندازه یک حبّه قند است گاهی می افتد توی فنجان دل ما حل می شود آرام آرام بی آنکه اصلا ما بفهمیم و روحمان سر می کشد آن را آن چای شیرین را شیطان زهرآگین ِدیرین را آن وقت او خون می شود در خانه تن می چرخد و می گردد و می ماند آنجا او می شود من... عرفان نظرآهاری قرارمون یک مانور کوچک بود قرار بود تیرهای نگاهت مشقی باشد
یک جای سالم بر قلبم نمانده است دختر اما باز، هیچ خواستگاری نداشت و همچنان از پنچره تماشا می کرد. سر انجام اما دختر روزی خواستگارش را شناخت. خواستگارش همان درخت بود که روزها و ماهها و سالها رو به روی خانه دختر، خاطر خواه ایستاده بود. قندیل تندیس قطره هایی ست که تسلیم جاذبه زمین نشده اند دوستت دارم هایت را باور می کنم همان طور که امضای پای نامه هایت را که می گویی خون است اما طعم انار می دهد... تو را دوست دارم همچون دایناسوری که تازه دریافته درون تمام موجودات چیزی به نام احساس نهفته است در این سرما دست هایت را *ها* میکنم تا بفهمی چه آتشی ست در وجودم من قبل از به دنیا آمدنت هم عاشقت بودم حالا که رفته ای هیچ اتفاق تازه ای نمی افتد فقط من ذره ذره ایوب می شوم کاش می شد غم و غصه می دونم میگی چه مسخره! این که دیگه خوندن نمی خواد ٬معلومه! منظورم احساس واقعیه ی نفر و شدت اون بود! دیدی بعضیا از شدت درد و ناراحتی می خندن!؟ پیش خوذت فکر می کنی خوش به حالشون!غافل از اینکه... میگن کارم از گریه گذشتست بر آن می خندم٬ همینه! بعضی وقتا دلت می خواد ی جوری به طرف مقابلت بفهمونی که چقد ازش ناراحتی ولی هر کاری بکنی نمی تونی عمق فاجعه رو بهش نشون بدی!! به نظر من دل شکستن فاجعه ست!! فکر کن اگه دل شکستنم مثل شکستن بقیه چیزا صدا داشت!! اونوقت شاید هر روز ده ها بار صداشو می شنیدیم!! شایدم بعد ی مدت به صداش عادت می کردیم! چمدانی ست دلم که تنهائیم را درآن تا می زنم و قفلی ازدلتنگی برآن می گذارم که رمزش ... حروف اسم توست ! سخت می شکند و تو آسان عذر می خواهی عادلانه نیست جای حرف زدن کلماتو می جوم و قورت می دم پایین نمی رن گیر می کنن تو گلو وقتی که دارم خفه می شم از تو چشام می پرن بیرون وقتی تو نیستی نه هست های من چونان که بایدند و نه بایدها... مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض میخورم چندی هست لبخندهای لاغر خود را در دل ذخیره میکنم باشد برای روز مبادا... اما در صفحه های تقویم نامی به نام روز مبادا نیست آن روز هر چه که باشد روزی شبیه فردا روزی درست مثل چندی پیش است... اما کسی چه میداند شاید امروز نیز روز مبادا باشد آری هر روز بی تو روز مباداست... درد دل کـه می کنــی ... تو را نه عاشقانه و نه عاقلانه و نه حتی عاجزانه٬ که تو را عادلانه در آغوش می کشم... عدل مگر نه آن است که هر چیز سر جای خودش باشد؟! روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد. و سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست . فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : " با من بگو از انچه سنگینی سینه توست ." گنجشک گفت: " لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود ؟ و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت " ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. انگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خواستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد. دردهای من جامه نیستند تا ز تن درآورم «چامه و چکامه » نیستند تا به «رشته سخن » درآورم نعره نیستند تا ز« نای جان » برآورم دردهای من نگفتنی دردهای من نهفتنی است ... نميدانم ! دل من نازک است يا چشمان تو تـــــــــــيز! هر گاه نگاه به تو مي دوزم بند دلم پاره مي شود... من اسیر بند زندان تنم بی قرار این دل شیدائیم همچو نیلوفر به بالا سر کشم چون زمینی نیستم بالائیم! بی تو طوفان زده دشت جنونم صید افتاده به خونم تو چهسان میگذری غافل از اندوه درونم؟ بی من از کوچه گذر کردی و رفتی بی من از شهر سفر کردی و رفتی قطرهای اشک درخشید به چشمان سیاهم تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم تو ندیدی ... نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی چون در خانه ببستم، دگر از پا نشستم گوئیا زلزله آمد، گوئیا خانه فروریخت سر من بی تو من در همه شهر غریبم بی تو، کس نشنود از این دل بشکسته صدائی بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی تو همه بود و نبودی تو همه شعر و سرودی چه گریزی ز بر من که ز کویات نگریزم گر بمیرم ز غم دل به تو هرگز نستیزم من و یک لحظه جدایی؟! نتوانم، نتوانم بی تو من زنده نمانم... خدایا یک گله گرگ دارم تا کی فقط داد بزنم: بره...بره...! ((چوپان دروغگو)) و من امشب هذیان می گویم! ماه مرا خواهد بخشید. و تو فراموش کن هر آن چه را شنیدی، که تنها در تب به زبان می آید؛ دوستت دارم! روزی از دانشمند ی ریاضیدان نظرش را در باره انسانیت پرسیدند ، در جواب گفت : چون غرور نداری و متکبرانه برخورد نمیکنی وکنایه هاشون میگذری و سکوت میکنی دلیل این نیست که درکت پایینه و ذهنیت طرفو نمیخونی و رفتار متکبرانه رو بلد نیستی دلیلش فقط اینه که تو ذاتت نیست اینجور طرز برخورد و هرگز رفتارای این چنینی رو انسانی نمیدونی سایبان حس می کنم مصنوعی ام! من احساس می کنم فقط یک تصویرم، بی محتوا، بی مفهوم! من از خودم دورم، خودم را گم کرده ام. یادم نمی آید آخرین بار کِی خودم بودم؟ یادم نمی آید همان آخرین بار چه شکلی بودم؟ من هضم شده ام در دیگران و خودم را گم کرده ام... چقدر دلم برای خودم تنگ است... جلـــــــوتر نيا .. اينجا دلــــــــيــ را سوزانـــــــــــده اند پشت تنهایی من که رسیدی گوش هایت را بگیر! اینجا سکوت گوش تو را کر میکند!! خواهش میكنم:بی حوصلگی هایم را ببخش,بداخلاقی هایم را فراموش كن، بی اعتنایی هایم را جدی نگیر، در عوض من هم تورا می بخشم كه مسبب همه ی اینهایی... وقتی برای اولین بار تو را دیدم، که اهسته شعر میخواندی همچو سرزمینی ناشناخته که آرام در آغوش زمین خزیده باشد یافتمت... شرط می بندم احساس " کریستف کلمب " به وقت کشف امریکا به شگفت انگیزی احساس من در هنگام فتح تو بوده است! سر تا پاي خودم را كه خلاصه ميكنم، ميشوم قد يك كف دست خاك كه ممكن بود يك تكه آجر باشد توي ديوار يك خانه، يا يك قلوه سنگ روي شانه يك كوه، يا مشتي سنگريزه، تهته اقيانوس؛ يا حتي خاك يك گلدان باشد؛ خاك همين گلدان پشت پنجره. من چقدر خوشبختم. من همان خاك انتخاب شده هستم. همان خاكي كه با بقيه خاكها فرق ميكند. من آن خاكي هستم كه توي دستهاي خدا ورزيده شدهام و خدا از نفسش در آن دميده. من آن خاك قيمتيام. حالا ميفهمم چرا فرشتهها آنقدر حسودي شان شد. سرش را بيندازد پايين و بگويد: يا لَيتَني كُنت تُراباً. بگويد: اي كاش خاك بودم... يعني اين كه حتي نتوانسته خاك باشد، چه برسد به آدم! يعني اين كه... عرفان نظرآهاری
اما ببین
دختر هیچ خواستگاری نداشت. او هر روز از پنچره چشم به راه کسی بود. روزها یکی یکی می آمدند، اما کسی با آنها نبود. روزها هفته می شدند و دسته جمعی می آمدند اما کسی همراهشان نمی آمد. روزها با دوستان و با بستگانشان، با قوم و با قبیله هایشان ماه و سال می شدند و می آمدند اما کسی را با خود نمی آوردند.
دختران دیگر اما غمزه، دختران دیگر خنده های پوشیده، دختران نازو دلشوره، دختران حلقه، دختران آیینه و شمعدان دختران رقصان، دختران پای کوبان، دختران زنان شدند و زنان مادران و مادران اندوه گزاران.
خواستگار دختر درخت بود.
درخت گفت: آیا این همه انتظارم را پاسخ می دهی. آیا مرا به همسری می پذیری؟
دختر می خواست بگوید که با اجازه بزرگترها ... اما هرچه چشم گردانید، بزرگتر از آسمان ندید. آسمان لبخندی زد که خورشید شد و دختر گفت: آری و درخت هزار سکه برگ طلایی به پای دختر ریخت. دختر مهریه اش را به عابران بخشید .
دختر گفت: من اما جهیزیه ای ندارم که با خود بیاورم.
درخت گفت: تو دو چشم تماشا داری که همین بس است .
درخت گفت: می دانی بانو ! من سواد ندارم .
دختر گفت: هر برگت یک کتاب است می خواهم ورق ورق پیش تو خواندم بیاموزم.
دختر گفت: خبر داری که من عاشق رهایی ام. میترسم از مردی که دست و پایم را بند کند؟
درخت گفت: من دلباخته پرندگی ام. زنی که پرنده نباشد زن نیست.
درخت گفت: چیزی نمی پرسی از خاک و از زادگاهم از خون و از خویشاوندانم؟
دختر گفت: پرسیدن نمی خواهد پیداست با اصل و با نسبی بلندایت می گوید که چقدر ریشه داری.
دختر گفت: خلوتم برکه کوچکی ست گرداگردم نکند توآن شوهری که برکه ام را بیاشوبی.
درخت گفت: حریمت را به فاصله پاس می دارم ریشه هایمان درهم شاخه هایمان اما جداست.
درخت گفت: نه پدری نه مادری . من کس و کاری ندارم.
دختر گفت: عمری است ولی که روی پای خود ایستاده ای. تو آن مردی که جز به خودت به هیچ کس تکیه نکردی و این ستودنی است.
درخت سر بر افراشت. سایه اش را بر سر دختر انداخت. دختر خندید و گفت:
سایه ات از سرم کم مباد !
و این گونه دختر به همسری درخت در آمد.
آبستنی اش را گل های باغچه فهمیدند. زیرا ویارش عطر گل تازه دمیده بود و به هفته ای فرزندشان به دنیا آمد. فرزندشان گنجشکی بود شاد و آوازخوان ، که قلمدوش بابا می نشست. درخت گفت: بیا گنجشگان دیگر را هم به فرزندی بپذیریم.زن خوشحال شد و خانواده شان بزرگ و شاد شلوغ شد.
زن های محله غبطه می خوردند به شوهری که درخت بود. زنها می گفتند خوشا به حال زنی که شوهرش درخت است. درخت دست و دلبازست و درخت دروغ نمی گوید. درخت دشنام نمی دهد. درخت دنبال این و آن راه نمی افتد درخت ...
از آن پس هر روز زنی از محله گم می شد و هر روز زنی از محله کم می شد. زنی که در جستجوی جفتش به جنگل رفته بود. و مردان سر به بیابان گذاشتند.
درخت و دختر و گنجشگانشان اما خوشبخت بودند.و شادی آدما رو از تو صورتشون خوند!
اگر زن یا مرد دارای اخلاق باشند : نمره یک میدهیم 1
اگر دارای زیبائی هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم : 10
اگر پول هم داشته باشند 2 تا صفرجلوی عددیک میگذاریم : 100
اگردارای اصل ونسب هم باشند 3 تا صفرجلوی عدد یک
میگذاریم : 1000
ولی اگر زمانی عدد 1 رفت ( اخلاق )؛ چیزی به جز صفر باقی نمیماند ، 000
و صفر هم به تنهائی هیچ است . و ان انسان هیچ ارزشی ندارد
ه وقتایی حس میکنی با بعضیا طرف میشی که فکر می کنن تو خ خ ساده و بی بصیرتی!
و از سر بی انصافی ها و بی معرفتی هاشون و طعنه
خاكـــــــــــــــــــســـــــــــتر ميشــــوي
يك كف دست خاك ممكن است هيچ وقت، هيچ اسمي نداشته باشد و تا هميشه، خاك باقي بماند، فقط خاك.
اما حالا يك كف دست خاك وجود دارد كه خدا به او اجازه داده نفس بكشد، ببيند، بشنود، بفهمد، جان داشته باشد. يك مشت خاك كه اجازه دارد عاشق بشود، انتخاب كند، عوض بشود، تغيير كند.
واي، خداي بزرگ!
اما اگر اين خاك، اين خاك برگزيده، خاكي كه اسم دارد، قشنگترين اسم دنيا را، خاكي كه نور چشمي و عزيز دُردانه خداست. اگر نتواند تغيير كند، اگر عوض نشود، اگر انتخاب نكند، اگر همين طور خاك باقي بماند، اگر آن آخر كه قرار است برگردد و خود جديدش را تحويل خدا بدهد،
اين وحشتناكترين جملهاي است كه يك آدم ميتواند بگويد.
خدايا دستمان را بگير و نياور آن روزي را كه هيچ آدمي چنين بگويد.
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |
فال حافظ - قالب میهن بلاگ - قالب وبلاگ